وقتی که باران عشق می شد، ابرغرید
رزمنده ای در سیل وحشت با تو خندید
در آخرین خط از وصیت گریه می کــــــرد
وقتی قلم بی رنگ می شد، بغض ترکید
تا آخرین تیـــــــر و فشنگ از خون رگ زد
تا آخرین خون از خشاب تیــــــــــر جنگید
کابوس وحشت پشت سنگرتانک می شد
آتش هجــــــــــوم آورد ، امـــــا او نترسید
خمپاره ای جـــــــویای حال آن جوان شد
اما ز حـــــــال مادرش هـــــــرگز نپرسید
حالا هر از گاهی ، صباحی ، شامگاهی
شرمنده از آنچه شما هرگــــز نکردید ...
(تقدیم به روح شهید اسدالله ناصحی سوچلمایی)